لبِ تیـغ | فصـل اول


هَفـت مُقـــدس


فصل اول

ظهر بود، اواخر زمستان. با اینکه آفتاب نسبتا کم جانی برچهره ی شهر حاکم بود اما برخلاف روزهای قبل، هوا سوز چندانی نداشت. نسیم ملایمی می وزید و شاخه های عریان درختان را به بازی می گرفت. خیابان خلوت بود و هر از گاهی عابری خسته با قدم های سست از عرض خیابان عبور میکرد. مردم به کار خویش مشغول بودند و کمتر کسی بود که در این روزهای پایانی زمستان، با خوشحالی به دنبال فراهم کردن مقدمات سال نو نباشد...
در گوشه ای از خیابان، دو دختر دبیرستانی با قیافه های خسته و غمگین روی جدول نشسته بودند و یکی از انها با گوشه ی مقنعه اش خودش را باد می زد. از چشمان خاکستری جذابش که توجه هر بیننده ای را به خود جلب میکردند خستگی میبارید. صدای کلافه ی دوستش او را از تحرک انداخت:« اینقدر این دستتو مثل یویو تکونش نده! »

دستان رهام بی حرکت به روی پاهایش افتاد و در پی آن، صدای خسته اش به گوش رسید:« سهیلا من گشنمه! »
_ بیا منو بخور!
رهام چپ چپ به او نگاهی کرد و سهیلا ادامه داد:« ندارم بابا ندارم... به جون خودم آس و پاسم »
و جیبهای مانتویش را برای نشان دادن بی پولی بیرون آورد. رهام کلافه نگاهش را به آسفالت خیابان انداخت و زیر لب زمزمه کرد:« جرئت اینو هم ندارم که برگردم خونه، وگرنه اینهمه گشنگی نمی کشیدم »
_ دیگه چی شده؟ باز با مادر تناردیه دعوا کردی؟
_ کاش فقط دعوا بود... ضعیفه بهم میگه وقتایی که داداشم میاد خونه تو برو پیش سهیلا! دِ آخه آدم تا این حد پررو؟
سهیلا دستش را روی شانه ی رهام گذاشت. خوب میدانست در این هنگام رهام چه حالی دارد. از هر کسی به او نزدیک تر بود و بعد از پرهام، تنها یار و غمخوارش. با صدایی که انرژی چند لحظه قبل در آن به تحلیل رفته بود گفت:« در کلبه ی فقیرانه ی من همیشه به روی تو بازه! من که میگم اصلا باباتو راضی کن و بیا پیش من زندگی کن... » و سپس با صدایی که در آن هیجان موج میزد ادامه داد:« بخدا خیلی فاز میده »
_ دِ اخه تو چه میدونی وقتی با زبون بی زبونی از خونه ی خودت بیرونت می کنن؟
صدایش بغض داشت... بغضی که اثر یک روز و دو روز نبود. بغضی کهنه که از سالها پیش با وجود رهام انس گرفته بود.
سهیلا دهانش را باز کرد که به او دلداری بدهد، اما صدایی پر از شیطنت از او پیشی گرفت:« خودم نوکر این خانم خوشکله هستم دربست! اصلا نگران اینکه از خونه بیرونت کنن نباش خودم همه جوره در خدمتتم. »
نگاه رهام و سهیلا به سمت پسر مزاحمی که گوشه ای ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد، کشیده شد. سهیلا پوزخندی زد و نگاهش را از او گرفت. پسر در حالیکه چیزهایی را زیر لب زمزمه میکرد به آنها نزدیک شد. رهام با خود اندیشید که اگر او را به حال خود رها کنند دست از سرشان برخواهد داشت. اما گویا آن پسر سمج تر از این حرفها بود. قدمی به سمت آنها برداشت و در حالیکه لبخند کریهی روی لبهایش نقش بسته بود، خطاب به رهام گفت:« بابات از خونه بیرونت کرده؟ با مامانت دعوات شده؟ یا نه، داداشت دست روت بلند کرده؟! »
رهام کلافه بود. جریانات صبح اعصابش را خط خطی کرده بودند و حالا این پسر... سهیلا نفسش را کلافه بیرون داد و پلیور مشکی رنگش را در دست گرفت و ایستاد. رهام هم به تبعیت از او از جا برخاست ودستش را سایه بان صورتش کرد. پسر مزاحم ادامه داد:« خودم نازتو میخرم! شما فقط با ما راه بیا خانم خشکله! »
رهام از لحن ان پسر چندشش شد. دلش میخواست آنقدر توان داشت که او را به مشت و لگد می گرفت و دلی از عزا در می آورد. هیچ فکرش را نمی کرد که در این موقع ظهر که حتی پرنده هم پر نمیزد، چنین مزاحم سمجی در سر راهشان قرار گیرد وگرنه اتاق سهیلا را ترجیح میداد. پسر که انگار دست بردار نبود دستانش را در جیب شلوار جینش فرو برد و با لبخند ادامه داد:« دیگه تعارف نداشتیما. بپر بالا تا یکی ندیدتمون! »
سهیلا از لحن پسر خنده اش گرفته بود. مشخص بود از آن مزاحم های حرفه ای نیست و تازه کار است. لحن حرف زدنش این موضوع را به کلی افشا کرده بود. رهام و سهیلا بی توجه، قدمی از پسر فاصله گرفتند که دوباره صدای او را شنیدند:« با ما بِه از این باش که ما خلق جهانیم! »
سهیلا با شنیدن این حرف دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و غش غش زد زیر خنده. رهام با چشم غره به او فهماند که کار اشتباهی انجام داده است. پسر با شنیدن صدای خنده ی یکی از دخترها، لبخند مرموزی زد و با صدایی نسبتا بلند گفت :«خانم خشکله یه خورده از این دوستت یاد بگیر... »
بلافاصله دستی بر روی شانه اش قرار گرفت و با خشونتی ذاتی، او را به عقب برگرداند. چشمان پسر مزاحم در یک جفت چشم آبی خشن و در عین حال مقتدر قفل شد. آن پسر که گویی از شدت عصبانیت فک هایش را محکم به روی یکدیگر می سابید با صدایی اهسته و خشمگین گفت:« اگه یاد نگیره ؟!... »
با شنیدن صدای پسر، رهام از حرکت ایستاد و لبخند کمرنگی هم روی لبهای سهیلا نقش بست. پسر مزاحم اب دهانش را قورت داد و گفت:« تو... تو... به تو چه! »
پرهام:« گنده تر از دهنت حرف میزنی جوجه! »
سهیلا و رهام به عقب برگشتند. پرهام یقه ی پسر را در دستانش می فشرد و در چشمان او زل زده بود. پسر مزاحم که گویی تمام نقشه هایش را نقش بر آب می دید با تته پته گفت :« مَـ... مَـ نکـه... کاری نَــــکردم... »
پرهام نیشخندی زد و برخلاف میلش، یقه ی پسر را با خشونت رها کرد و او را به عقب هل داد. حتی خودش هم به این باور رسیده بود که قبل از اینکه عصبانیتش عود کند باید جلوی آن را بگیرد. وگرنه پیامدهای ناشی از آن بسیار خطرناک تر از ان بود که در تصورها بگنجد. پسر مزاحم تلو تلو خوران سوار موتورش شد و از ان خیابان دور شد. پرهام نفس عمیقی کشید. همجنس هایش را به خوبی می شناخت. میدانست که این پسر هم از روی تفریح مزاحم دخترها شده بود وگرنه یک گوشمالی حسابی به او میداد. به عقب برگشت و به صورت براق دو دختر که در نور افتاب می درخشیدند نگاهی کرد. سهیلا با برگشتن پرهام خودش را جمع و جور کرد و فورا گفت:« سلام آقا پرهام .خوبید ؟! مرسی ما هم خوبیم ولی انگار این پسره خوب نبود... »
پرهام از لحن سهیلا خنده اش گرفت و سلامی کرد. رهام هم با لبخند محزونی گفت:« سلام... اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید شرکت باشی؟... »
پرهام:«علیک سلام. اول تو بگو ببینم این موقع ظهر اینجا چیکار میکردی؟ »
قبل از اینکه رهام بتواند حرفی بزند، سهیلا پیش دستی کرد و گفت:« بخدا من بهش گفتم بیاد بریم خونه ی ما... اما قبول نکرد. »
پرهام نگاه پرسشگرانه اش را به صورت خواهرش دوخت. حدس هایی میزد اما میخواست از زبان خود رهام بشنود.
سهیلا ادامه داد:« مثل اینکه باز با درسا دعواش شده. البته کرم از خود درسا هست چون خیلی محترمانه رها رو از خونه بیرون کرده... »
پرهام با تعجب و اندکی خشم پرسید:« اره رهام؟ »
رهام نفس عمیقی کشید و سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. در یک صدم ثانیه فک های پرهام منقبض شد و دست رهام را کشید. به طوری که اگر خودش را کنترل نکرده بود حالا روی اسفالت داغ خیابان ولو بود...
پرهام:« چی بهت گفته اون ضعیفه؟ هان؟! »
رهام که به خوبی می دانست در این لحظات به هیچ طریقی نمی تواند پرهام را آرام کند، بنابراین گفت:« چیزی نشده که... سهیلا زیاد شلوغش میکنه...» و با نگاهش برای سهیلا خط و نشان کشید.
پرهام با عصبانیت فشاری به مچ دست ظریف و کوچک خواهرش وارد کرد و گفت:« رها ازت پرسیدم درسا چی بهت گفته؟ چرا تو الان توی خیابونی؟ هان؟ چرا اون ضعیفه توی خونه نشسته و تو باید توی دست یه نیمچه مزاحم حرص بخوری؟! »
صدای پرهام لحظه به لحظه بالاتر میرفت. این خصوصیتش را از پارسا به ارث برده بود. که هنگام عصبانیت به هیچ نحوی کنترل خود را نداشت و خون جلوی چشمانش را می گرفت. رهام با عجله گفت:« هیچی به خدا. مثل اینکه ادل میخواسته بیاد خونه. واسه همین درسا گفت که من برم پیش سهیلا... »
عرق سردی روی کمر پرهام نشست. دستانش از روی مچ خواهرش شل شد. به خوبی صدای درسا را به یاد داشت... روزی که از پشت در خانه صدایش را شنیده بود که با لحنی معترض به پارسا می گفت:« نمیخوام وقتایی که سرهنگ میاد خونه رهام هم باشه... داداشم هوایی میشه! »
رهام با تعجب به صورت خشمگین برادرش زل زده بود و در دل خدا خدا میکرد که پرهام هوس دعوا کردن نداشته باشد. سهیلا که اوضاع را قمر در عقرب میدید، گفت:« خب دیگه آقا پرهام، اگه کاری ندارید من و رها بریم خونه ی ما. »
و به دنبال این حرف، دستان رهام را به سمت خود کشید. پرهام دستش را به میان موهای پرپشت و خوش حالتش فرو برد و نفس عمیقی کشید. با این کار تا حدودی از التهاب بدنش کم شد. لبخند اجباری زد و گفت:« ممنون... ولی... »
سهیلا که تردید پرهام را دید پرسید:« ولی چی؟ »
_شما که ناهار نخوردید؟
رهام فورا سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
پرهام:« پس ناهار امروز رو مهمون من... »
سهیلا دستپاچه گفت:« خیلی ممنون، ولی سوگل ناهار درست کرده... نمیشه که... »
پرهام نفس عمیقی کشید و درحالی که سرش را تکان می داد گفت:« خب بهشون اطلاع بدید که ظهر نمیرید خونه... »

سهیلا که فقط در ظاهر تعارف میکرد ولی در دلش ارزو داشت که پرهام یکبار دیگر درخواستش را مطرح کند، سرش را پایین انداخت و گفت:« اخه زحمتتون میشه... »
_نه بابا چه زحمتی... ما دو تا که تقریبا هر روز ناهار رو با هم میخوریم. امروز اگه شما هم باشید مطمئنا حوصله ی رها هم سر نمیره »
رهام که سکوت کرده بود و به تعارف تکه پاره کردن آن دو گوش میداد به نشانه ی تایید سری تکان داد. پرهام گوشی موبایلش را به سمت سهیلا گرفت و او هم بعد از اطلاع دادن به خواهرش، با خجالت گوشی را به پرهام پس داد. رهام گفت:« موافقید امروز سمبوسه بخوریم؟! اونم مهمون پرهام؟ »
سهیلا و پرهام با لبخند موافقت خود را اعلام کردند. در این ظهر گرم و هوای شرجی، بعد از یک نیمه روز کسالت آور و بی هیجان هیچ چیز به اندازه ی خوردن سمبوسه ی تند در کنار رود کارون مزه نمی داد !
***
رهام کاغذ مچاله شده ی درون دستش را در گوشه ای پرت کرد که بلافاصله صدای معترض سهیلا بلند شد:« هی خانم! شهر ما خانه ی ما... »
رهام لبخند کمرنگی زد و به نرده ها تکیه داد. عاشق این صدای آرامش بخش آب بود. از گرما به هیچ وجه تنفر نداشت و حتی گاهی آن را مایه ی آرامش می دانست. در مواقعی که دل کوچکش مالامال از غم و غصه می شد، تنها این رود آب بود که نظاره گر تمام اشک ها و آه کشیدن های او بود. حتی شده بود که هر روز ظهر یک یا دو هفته را در مشاهده ی آبی آرام این رود سپری کند. بیشتر اوقات به تنهایی به این محل می آمد. گاهی هم با پرهام... یا سهیلا. اما تنها بودن را ترجیح میداد. هر چند هیچکدام از آن دو نفر به او معترض نمی شدند؛ اما به هیچ وجه حاضر نبود لبخندهای دلگرم کننده ی پرهام و یا شیطنت های گاه و بیگاه سهیلا را از دست بدهد... نسیم خنکی وزید و دسته ای از موهای آزاد رهام را به بازی گرفت. چشمانش را بست و به صدای دلنواز آب گوش سپرد. جز خش خش کاغذ سمبوسه ی سهیلا و جیک جیک کمابیش پرندگان، هیچ چیز مزاحم خلوت او نبود. گاهی این آبیِ رود، بیش از هر چیزی به او آرامش می بخشید. حتی بیشتر از پرهام! یا قاب عکس مادرش...
پرهام هم در افکار خودش غوطه ور بود. برای خریدن ماشینی که به ضرورت به آن نیاز داشت، حداقل به دو سه میلیون پول احتیاج داشت... حاضر نبود به پارسا رو بزند. به هیچ وجه. لجبازتر و یک دنده تر از این حرفها بود. درست مثل خود پارسا!
با دیدن چشمان بسته ی رهام وآرامشی که از مشاهده ی چهره ی این فرشته ی کوچک نشات می گرفت، لبخندی زد و از جا برخاست. اگر به امید بودنِ خواهرش نبود، حاضر بود روزی هزاران بار از این شهر بگریزد. شهری که گاهی تنفس در آن را حرام می دانست! اما باز هم به خاطر رهام تحمل می کرد. فقط به خاطر رهام... .
با قدم هایی آرام به سمت رهام که حالا اصوات گنگی را زیر لب زمزمه می کرد نزدیک شد. فقط خدا می دانست که آرزو داشت سر به تن درسا نباشد که خواهرش را اینگونه از خانه بیرون کرده بود. هر چقدر به او نزدیک تر می شد بهتر صدایش را می شنید. رهام خود را به دست باد سپرده بود و با صدای دخترانه، اما جذاب و گیرایش زمزمه می کرد:
_محبس خویشتن منم، از این حصار خسته ام
من همه تن انا اللحقم، كجاست دار، خسته ام
در همه جای این زمین، همنفسم كسی نبود
زمین دیار غربت است، از این دیار خسته ام

پرهام لبخندی به لب آورد و کلاهش را روی سر رهام گذاشت. رهام چشمانش را گشود و به صورت پرهام دوخت.
پرهام:« تا جایی که یادم میاد خواهر کوچولوی ما همیشه از شعر و شاعری متنفر بود! »
رهام تکیه اش را از میله ی داغ برگرفت و لبخند کم رنگی زد:« از ادبیات. نه شعر و شاعری! »
سهیلا که گفت و گوی آن دو را شنیده بود با دهان پر گفت:« پس بیاین مشاعره... »
رهام:« این موقع ظهر؟ توی این گرما؟!... »
_مگه چشه؟
_چش نیست مماخه!
سهیلا پلاستیک غذا را به سمت رهام پرت کرد و او آن را در هوا قاپید. پرهام مهربانانه او را در آغوش گرفت و به نرده ها تکیه داد. سهیلا نگاهش را از آن دو گرفت و زیر لبی گفت:« اوه اوه صحنه مثبت هیجده شد! »
رهام خنده اش را با زحمت قورت داد و به سینه ی ستبر و محکم پرهام تکیه داد. پرهام با صدایی نسبتا آرام شروع کرد:
_مسیر قصه ی ما را غریبه ای سد کرد
و بی اجازه در این قصه رفت و آمد کرد
نشست پای دلم شعر عاشقانه سرود
مرا درست همانی که دوست دارد کرد
رهام متفکرانه گفت:« دال... دال... آهان... »
_ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا...!
سهیلا:«دِ رها باز تو خبیث شدی؟... آخه من الف از کجا بیارم... الف... الف... آهان فهمیدم!:
_علف باید به دهن بزی شیرین بیاد... »
با این حرف او رهام و پرهام زدند زیر خنده.پرهام:« این چند مصراعی بود؟! »
_والا عرضم به خدمتتون که بی مصراع بود.
رهام:« سهیلا زود باش الان زمانت تموم میشه... »
_خیله خب بابا:
«ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکته روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ی خوش خبر از عالم اسرار بیار»
رهام:« باریک الله... یه پا شاعر بودی و رو نمی کردیا... »
سهیلا با خنده ابرویی بالا انداخت وگفت:« ما اینیم دیگه... »
پرهام:رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
سبزه ی خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهر گیاه آمده ایم
رهام در ذهن خود به دنبال واژه ی میم می گشت که سهیلا فورا گفت:« من بگم؟ من بگم؟! »
رهام:« ای بابا... باز تو یه مصراع یادت اومد باید دم بزنگاه بخونیش؟ »
پرهام با خنده دستی به سر شانه ی خواهرش زد وگفت:« چه اشکالی داره... تمام حالش به جر زدنشه! »
سهیلا با این حرف مثل اسپندروی آتش از جا پرید و معترضانه گفت:« دستتون درد کنه آقا پرهام. دیگه من جر زن هم شدم. نه؟!»
رهام زیر لبی گفت:« بلا نسبتِ جر زن! »
_ای خانم شنیدم چی گفتیا. یادت باشه هر کی با سهیلا ور افتاد در افتاد...!
_برو بــابــا... ما بادی نیستیم که از این بیدها بلرزیم...!
پرهام با شنیدن این جملات دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند زد زیر خنده. اندک عابری هم که از آن جا رد می شدند با تعجب به آن سه نفر نگاه می کردند. بودن در جمع خنثای این دو دوست، همیشه برای پرهام جذابیت داشت. تمام خنده ها و سر به سر گذاشتن ها، غم ها و گریه های ناشی از مشکلات مدرسه و خانه را که میان این دو دوست مطرح می شد دوست داشت و با علاقه به بحث انها گوش می سپرد. کشمکش های رهام بداخلاق و سهیلای بازیگوش همیشه برای پرهام جالب بود... سهیلا و رهام نیز با فهمیدن سوتی های خنده داری که داده بودند، به خنده افتادند و سهیلا گفت:« همش تقصیر توئه. اگه گذاشته بودی شعرمو بخونم جلوی داداشت ضایع نمیشدم. »
رهام:« خیلی خب غرغرو. من تسلیم. بخون. »
_یادم رفت!
رهام با خنده گفت:« پس لطفا برای دقایقی چند خاموش باش! »
و سپس مشاعره را ادامه داد:
_ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه...
سهیلا با هیجان سخن رهام را قطع کرد:« یادم اومد... یادم اومد... »
رهام حرصی شد و پرهام از ته دل خندید. سهیلا فورا گفت:
_میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است...
رهام بلافاصله خم شد تا کفشش را از پا در بیاورد که سهیلا در حالیکه از ته دل قهقهه میزد از جا بلند شد:
_اصلا میدونی چیه رها خانم؟! حالا که جنی شدی پس« میازار موری که دانه کش است، بترس از عمویش که چاقو کش است»... نفر بعدی ادامه بده لطفا...
رهام در همان حال خم شده، به قول خودش روی ویبره رفته بود و پرهام هم قادر به حرف زدن نبود. سهیلا با دیدن وضعیت آن دو با خنده ادامه داد:« نبود؟ کسی نبود آیا؟ نیست؟... بگم؟! »
رهام به زحمت با صدایی که گویی از ته چاه شنیده می شد گفت:« بگـو ذلیل... مرده... »
سهیلا:« تو کز محنت دیگران بی غمی، گمانم پسر عمه ی شلغمی... »
پرهام دستانش را به شکمش گرفت و با پاهایی سست روی زمین ولو شد. رهام از ته دل قهقهه میزد. با وجود سهیلا گویی تمام غم ها از وجودش رخت بسته بودند. و سهیلا... شادمان از اینکه برای دقایقی دل این خواهر و برادر دردمند را شاد کرده بود... در حالیکه خودش بیشتر از هر کسی به این جمع شاد نیازمند بود... .



<-TagName->
ツ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,∎ 16:25∎هفت مقدس ...